سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدم میاد...


بدم میاد... بدم میاد... خیلی بدم میاد...
از تمامشون بدم میاد...
از تمام اون هایی که جانماز آب میکشن ولی در خفا بدتر از صدتا لامذهب هستن بدم میاد...
اعصابم خورده!...
چند روز پیش شوخی های بی مورد و زشت و زننده دوتا از این آقایون و خانمهایی که جانماز آب میکشن رو دیدم...
بعضی ها فکر میکنن حالا که با هم همکار هستن ، پس با هم خواهر و برادرن...
بعضی ها فکر میکنن حالا که متاهل هستن ، پس مشکلی برای ارتباط با دخترا و پسرا ندارن...
بعضی ها فکر میکنن.................
موضوع از اینجا بدتر میشه که خود اینا یه زمانی به ریز و درشت همه چی آدما گیر میدادن...
تو چرا اینجوری میکنی...
تو چرا اونجوری میکنی...
تو چرا موهات رو اینجوری کردی...
تو چرا...
فلانی چرا اینجوری میکنه...
فلانی چرا اونجوری میکنه...
فلانی چرا موهاش رو اینجوری کرده...
فلانی چرا...
خیلی ها بودن که به بستن دکمه بالای پیراهنشون اعتقاد داشتن ولی حالا....
خیلی ها بودن که به ریش گذاشتن اعتقاد داشتن ولی حالا....

خیلی ها بودن که به چادر پوشیدن اعتقاد داشتن ولی حالا....

خیلی ها بودن که...
نمیدونم چرا زمان با آدما اینجوری میکنه... خیلی ها رو تغییر میده... خیلی ها رو...
بدم میاد... بدم میاد... خیلی بدم میاد...
از تمامشون بدم میاد...

 

پی نوشت//////////////////////////////////
1) فکر میکنم زمان ، کسانی رو تغییر میده که غرور زیادی داشته باشن...
2) خدایا... غرور رو از من بگیر...


محله مهد قولک

سال 86 هم با همه بدی ها ، زشتی ها و خوبی ها گذشت...
یادم میاد اون موقع که مدرسه میرفتیم ، عشقمون تعطیلات نوروز بود و همیشه منتظر تعطیل شدن مدارس تا 20 فروردین بودیم!...
البته اگه تعطیلش هم نمیکردن ، ما خودمون این کار رو میکردیم!
همش اینور اونور میرفتیم ، عیدی های توپ میگرفتیم... بیشترین عیدی هام رو توی اصفهان میگرفتم... البته تعجب نکنید... از اصفهانی ها نمیگرفتم... از آبادانی ها توی اصفهان...
نزدیک 13 فروردین که میشدیم ، انگار تسونامی اومده و یه غم بزرگی روی دلمون مینشست... دیگه باید یواش یواش ، بازی رو کنار میذاشتیم و میرفتیم پیک نوروزی رو توی یه روز حل میکردیم!...
یادش بخیر... عجب روزگاری داشتیم....
ولی الان چی؟ باید به زور توی خونه نگهمون دارن... از یکم فروردین روز شماری میکنیم تا این تعطیلات لعنتی تموم بشه و بریم سر کارمون... کجاست اون صفای خانواده ها؟؟؟ کی دیگه حوصله عید دیدنی داره؟؟؟ پدر بزرگ و مادر بزرگ ها کجا هستن؟؟؟ همین چندتا عید دیدنی ها هم ، بدجوری حال آدم رو میگیره... همگی رنگ بیرنگی گرفتن... دیگه کو پسر خاله و پسر عمه و پسر دایی تا بریم خونشون ، آتیش بسوزونیم!!! همگی برای خودشون کسی شدن... بچه تر ها هم ، هم بازیشون شده کامپیوتر...
توجه کردین الان مدت هاست صدای بچه ها از کوچه نمیاد؟؟؟ اون موقع ها به محله ما میگفتن محله مهد قولک ها!!! عصر که میشد 20 – 30 تا بچه ، از کوچیک تا بزرگ میرختن تو کوچه... پسرا فوتبال ، دخترا هم خاله بازی... هر روز پیرتر های محله ، میومدن خونه یکی از ماها ، به بابامون شکایت میکردن... چرا اینقدر بچه هاتون سر و صدا میکنن؟؟؟


الان من نمیدونم همسایه (!!!) روبرویی و بغلی ، اصلا زن دارن که بچه داشته باشن؟؟؟!!!
کوچه ، خلوت... دلم تنگ شده برای اون همه سر و صدا...

عاقبت پیشرفت و تکنولوژی و زندگی ماشینی همینه دیگه...
حالا مردونه ، این زندگی رو بیشتر دوست دارین یا زندگی 10 – 15 سال قبل رو؟؟؟


هندونه

- پسرو داشت به دخترو متلک میگفت.... بابا ، بابا ، میشنوی؟
- آره بابایی ، بوگو...
- بعد من همیجوری بهش زُل زده بودم... بابا میشنوی؟
- آره باباجون ، بوگو...
- بعد ، بعد ، اِ اِ اِ اِ ، چی میگفتم؟!!!... ها... بعد به من گفت چیزی میخوی؟ منم گفتم مگه تو فضولی؟! به تو چه؟!
- خوب کردی بابا... میخواستی یه دِنگیش هم بزنی!!! (دِنگ به معنای پیشانی بر پیشانی کسی کوفتن!!!)
- نمیشد بابا... آخه خیلی بزرگتر از من بود............

نظرسنجی(!!!): بنظر شما این گفتگو های مربوط به یه خانواده پولدار بی غم و درد بوده؟
1) بلی
2) خیر

اونهایی که گفتن بلی ، باید به شما آفرین گفت... چون تلاش خودتون رو برای پاسخ درست دادن کردین ولی اشتباه حدس زدین!!!
مکالمات رد و بدل شده بالا بین یک پدر و پسر بسیار فقیر رخ داده که خودم نظاره گر اون بودم...
یه جور آرامش عجیبی توی این گفتمان حاکم بود... انگار نه انگار که شاید اونها محتاج نان شب هستن...
بنظر من آرامش واقعی وقتی پیدا میشه که خودت رو کامل از این دنیای مادی ، آزاد کنی...

یادم میاد که یکی از مدیران کشور که قبل از انقلاب ، تاکسیران بوده تعریف میکرد که بهترین غذایی که تا بحال خوردم ، هندونه بوده!!! اون وقت ها مسافری سوار تاکسی ام شد و هندونه دستش بود... خیلی دلم هندونه میخواست ولی پول نداشتم ، اون روز تا ظهر مسافرکشی کردم و بعد با تمام اون پول رفتم یه هندونه بزرگ خریدم و نشستم تا پوستش خوردم!!!
هیچ چیز به لذت و شیرینی اون هندونه نبوده و نیست و نخواهد بود!

 


با تمام وجود حمایتت میکنم...

اولین برخورد من با او ، به زمان ریاستش در یک سازمان جوان به نام سازمان ملی جوانان برمیگردد...
سازمانی که تحول ، جنبش ، نشاط و حرکت در آن موج میزد...
نیروی کار جوان و متعهد و با امید و با استعداد و قوی...
کسانی که به سختی میتوان جاینشین مناسب برایشان پیدا کرد...
به یک چشم به هم زدن ، همه چیز را تغییر داد...
دریافت و توزیع عادلانه اعتبارات مالی ، نشان از مدیریت قوی و عادلانه یک مدیر توانا بود...
شنید بودم که او استعفا داده... من هم منتظر روزهای سخت سازمان بودم!!!
اما رفتن او هم فرق میکرد... او از سازمان رفت اما چندین مدیر موفق را تربیت و از خود به یادگار گذاشت تا بماند خدمات او به جوانان حتی بعد از رفتنش...
به تدریس در دانشگاه چسبید! نه... او را گره زدن! دانشجویانش او را به فکرشان گره زدن...
کاش استاد دانشگاه من هم او بود...
میدیدم که دانشجویانش خیلی راحت با او بحث میکنند... او خسته از کار روزانه در دانشگاه بود ولی برای داشجویانش اهمیت میداد...
هیچکس حس نمیکرد که این سید ، خسته است... اگر میدانستند جلسات بحث روزانه را چند ساعت طول نمیدادند!... تازه این غیر از کلاس درس بود... مباحثه ، آخر روز در دفتر دکتر جریان داشت...
او از هر جهت مدیر است!... به نیروهایش ، به جوانان ، به مردم شهرش ، بیش از هرکس اهمیت میدهد...
من این را با تمام وجود ، برای اولین بار لمس کردم...
او بلند پرواز نیست... هیچگاه قول های آنچنانی به هیچکس نداد...
زمزمه های کاندید شدنش برای مجلس بر سر زبان ها افتاد ، امیدهایمان بیشتر شد...
فکر میکنم فقط او میتواند با تمام وجود و با تمام قدرت ، نماینده من در مجلس باشد...
فکر میکنم فقط او میتواند امانتدار رای من باشد... امانتدار اعتماد من باشد...
با خود تکرار میکنم...
با تمام وجود حمایتت میکنم... سید احمد رضا دستغیب...


باران!

چند دقیقه ای کنار پنجره نشستم... خیره به بیرون... روی کامپیوتر هم صدای استاد پرهیزکار رو گذاشته ام... صدای آیات خدا توی گوشم و خود آیات جلوی چشمم...
نه... قرآن نمیخوندم... بیرون رو نگاه میکردم... محو تماشای آیات خدا...
باران!
صدای قرآن و.... باران...
برام یه سوال پیش اومده... باران ، اشک آسمان خدا هست یا پاداش خدا؟
آسمان از بیچارگی ما داره گریه میکنه و دلش برای ما سوخته و داره از نعمت های خدا به ما هم میرسونه یا پاداش اعمال مردم یک شهر؟
شاید برای هرکسی یه جوریه... برای بعضی ها شادی آسمان خدا و بعضی ها هم بغض آسمان خدا...
امروز آسمان برای من ابری ابری ابری ابری ابری هست!... امروز آسمان برای من خیلی گرفته بود... بغضش ترکیده و داره اشک می باره... شاید بخاطر اینه که منم امروز خیلی دلم گرفته... اگه سر کار نبودم ، شاید منم............

"انّا صببنا الماء صبا؛ ما آب فراوانی از آسمان فرو ریختیم" و تمام نهرها و چشمه‌ها و قنات‌ها و چاه‌های آب، ذخایر آبی خود را از باران می‌گیرند. عبس، (80)، آیه 21.


چقدر عجیبه ...!

چقدر عجیبه ...!
-چقدر عجیبه که یک ساعت عبادت به درگاه الهی ،دیر و طاقت فرسا می گذره ،ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره !
-چقدر عجیبه که 100 تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه ، اما وقتی که با همون پول به خرید می رویم ،کم به چشم می آید
-چقدر عجیبه که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر می اد ،اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره !
-چقدر عجیبه که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم ،هر چی فکر می کنیم ،چیزی به فکرمون نمی اد تا بگیم ،اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم !
-چقدر عجیبه که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافی می کشه ،لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمان نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی می شه ،شکایت می کنیم و آزرده خاطرمی شویم !
-چقدر عجیبه که خوندن یک صفحه یا بخشی از قرآن سختة ،اماخوندن 100صفحه از پر فروشترین کتاب رمان دنیا اسونه !
-چقدر عجیبه که سعی می کنیم ردیف جلوی صندلی های یک کنسرت با مسابقه رو ،رزرو کنیم ،اما به آخرین صف های نماز جماعت تمایل داریم ! 
 -چقدر عجیبه برای عبادت و کارهای مذهبی ،هیچ وقت زمان کافی در برنامه رومزه خود پیدا نمی کنیم ،اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو اخرین لحظه هم که شده انجام بدیم !
-چقدر عجیبه که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم ،اما سخنان خداوند در قرآن رو به سختی باور می کنیم !
-چقدر عجیبه که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنن یا کاری در راه خدا انجام بدن ،به بهشت برن !
-چقدر عجیبه که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید ،به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود ،همه جا را فرا می گیرد ،اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن اون فکر می کنید !
خنده داره این طور نیست !؟ دارید می خندید ؟دارید فکر می کنید ؟ نه ،تاسف آوره
نوشته شده توسط امیدنو

عطش

هر روز وقتی بر میگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همش دنبال یه جای خاص می گشت. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید می زدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا اینطور ندیده بودمش. هی می گفت پیدا کردم. این همون بلدوزره و...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ... .


مسلمونا...

بسم رب الشهدا و الصدیقین
بمناسبت فرارسیدن محرم الحرام: احکام ذبح:
1) مسلمونا... قربونی باید 6 ماهش تموم شده باشه...
2) مسلمونا... قربونی رو تشنه ذبح نکنید...
3) مسلمونا... قربونی رو جلوی بچه هاش ذبح نکنید...
4) مسلمونا... قربونی رو سریع خلاص کنید...
5) مسلمونا... قربونی رو راحت ذبح کنید...
و بمناسبت پایان دهه اول محرم الحرام:
فقط... وای از دل زینب...
و یک سوال:
چرا فقط دهه اول رو عزاداری میکنیم؟ مگه اصل عزا ، بعد از دهه نیست؟